باورت میشه از صبح هنوز شروع به کار کردن نکردم. یه کم خسته ام و دلم میخواد بخوابم. اما میدونم کار احمقانه ایه. خب یا صبحا خوبم شبها بد یا برعکس. به هر صورت خلق و خوم ثابت نیست خیلی نوسان داره لعنتی. بعضی وقتها خسته ام میکنه وقتی بهش دقت میکنم. وقتی به خودم توجه میکنم. میرم سعی کنم کار کنم و این حس افتادن روی تخت رو شکست بدم. زمان ندارم اما نمیدونمم که چرا دستم به کار کردنم نمیره. دلم میخواد اتفاق خوب برامبیفته. یه شادی بزرگ از ته دل. شادی ای که محال باشه حتی فکر کردن بهش. ولی خب همچین چیزی وجود نداره و من نهایت تلاشمو کنم و این بشه که غمگین نباشم. که البته بی فایده است تلاشم. زندگیم احساس میکنم یکنواخت شده. چه توقعی دارم واقعا من؟؟؟ احمقم اگه توقع افتادن اتفاق های هیجان انگیز رو داشته باشم. یا شادی ای عمیق و غیر منتظره رو. من فقط خودمم و خودم. تنهای تنها. انگار از ذهن همه چیزو همه کس فراموش شده باشم. باید راهمو پیدا کنم. نباید گم بشم توی تاریکی. باید راهمو ادامه بدم حتی با تمام خستگی. یعنی میخوای جا بزنی مائده؟ بدرک که یه مدت احمق بودی. چرا خودتو عذاب میدی مگه از قصد بوده؟ انگار هیچوقت خوب نشه. انگار هیچوقت خودمو نبخشم. انگار هیچوقت درست نشه. از حماقت خودم متنفرم. از ادمی که بودم. دلم میخواد درستش کنم. اگه هنوز رو پا هستم فقط به خاطر همین هست. مطمئن نیستم لیاقت زندگی کردنو داشته باشم. لیاقت زنده بودن رو. اما باید بهش بی توجه باشم. باید تمرکز کنم رو همین روزنه نوری که هست و سعی کنم به سمتش برم. نباید بترسم. نباید از تاریکی بترسم. از گم شدن. از تنها بودن. فقط باید سعی کنم انجامش بدم. نمیدونم چی شد که اینجوری شدم باز. بیخیال. شاید بهتره وقتی خوش نیستم ننویسم. اما من کی خوشم؟؟؟ هیچوقت حتی هرچقدرم که تلاش کنم. از پسش بر میام. باید بجنگم. نباید جا بزنم. رو پا میمونم؟ نمیدونم. هیچ چیز نمیدونم. هیچ چیز بلد نیستم. فقط دلم یه شادی میخواد. همین. فقط چیزی که باعث حرکت کردنم بشه. یه روزنه امید. فقط همین


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها