ساعت حدود یازده یک نیم روز شهریور ماهه از ساعت نه صبح بیدارم الان که براتون مینویسم پشت میزم نشستم و در حال خوندن مقاله هستم خیییلی سخته نتونستم هنوز تمومش کنم
در حال تایپ کردن ترجمه اش بودم که یک نسیم خیلی قشنک اومد توی اتاقم منو برد به پونزده سال پیش وقتی که دبیرستانی بودم روپوش و شلوار طوسی کفش و کیف سرخابی انگار با تمام اذیتهایی که اون موقع ها می شدم اما باز دنیای اون موقع هام رنگیه اون وقتا هیچ وقت آینده ام رو این طوری که تو این سالها گذشته ؛ تصور نمی کردم منهای این دوسال البتهچون از وقتی با دکتر آر آشنا شدم دنیام روباره برگشت به اون روزهای رنگیدوباره همه چیز استارت خورد . و من شروع کردم به ادامه ی راهی که گمش کرده بودم می دونی الان خیلی خیلی حس خوبی دارم بی صبرانه منتظر نتایجم البته با کلی استرس نمیدونم قراره کجا قبول شم اما دلم روشنه .از طرفی خیلی ذوق زده ام تازه میخوام برم لوازم التحریر هم بخرم خلاصه که این روزها حالم خوبه با خودم فکر میکنم که واقعا چطوری تونستم اون زندگی نحس رو تحمل کنم ؟ چه طوری تونستم این همه مدت از خودم فاصله بگیرم ؟ اونم نه یکی دو سال ؟ ولی خب با این حال پایان اون زندگی برای من بزرگترین نقطه عطف من تو زندگیم بود بی خیال . روز خودمو با یاد آوری او روزا نمیخوام خراب کنم . پییییییییییش به سوی یه روز پرکار
درباره این سایت